هفت برکه – فاطمه ابراهیمی:«سعید آدم دیگه‌ای بود ولی یک آدم دیگه‌ای شد.» عمو عباس این جمله را با صدایی لرزان و بغض آلود می‌گوید.

پدر که روبه‌روی عمو عباس و کنار مادر نشسته است می‌گوید:«پسرم سعید، از ماه رمضان تا همین ده روز قبل که زنده بود متحول شده بود. هم خودش هم زندگی‌اش. پسری که اهل نماز و اعتقادات مذهبی نبود، شده بود نمازخوان صف اول جماعت. پسری که حتی یک برگ از کتاب قرآن را نخوانده بود حالا این کتاب خدا شده بود همراه همیشگی کیف پولی جیبی‌اش.

اصلا نمی‌دانم چه شد. چه حرفی،چه عکسی و یا چه جمله‌ای او را به دنیا و آخرتش برگرداند. ولی خدا را شکر سعید را خدا دو بار به من و مادرش برگرداند. یک بار در سن سه سالگی، تب شدیدی کرد که تشنج گرفت و یک لحظه همه چیز برایمان تمام شد. اما خدا یک بار دیگر او را برای ما زنده کرد. و دومین بار،همین شش ماه آخر عمرش بود که سعید را به ما هدیه داد. یک سعید دیگر با تفکراتی دیگر.»

Tamiz

ما هم نمی‌دانیم او چطور عوض شد

خاله سعید که بغل دست من نشسته است می‌گوید:«من مشهد زندگی می‌کنم. چند روز قبل از ماه رمضان، سعید به همراه برادرش مسعود به مشهد آمدند. دو هفته‌ای هم ماندند و برگشتند. من فکر می‌کنم این زیارت، کار دلش را ساخت. مشهدی سعید بعد از برگشتنش از این سفر شب‌ها را تا صبح با من حرف می‌زد. برگشتم به او گفتم خاله جان عاشق شده‌ای؟ گفت، بدجور عاشق شده‌ام. اما عاشق خدا همین و بس. اصلا حرف‌هایش زمینی نبود. و این برای من که او را سال‌ها بود می‌شناختم جای تعجب و سوال داشت که چه اتفاقی برای او افتاده است که حالا حرف از خدا و دم از احادیث و روایات می‌زند.»

عمه فاطمه که روی مبل آن ته اتاق نشسته است، می‌گوید«من هم مشهد زندگی می‌کنم. خیلی وقت است ازدواج کرده‌ام اما فرزندی ندارم. سعید را مثل بچه خودم می‌دانستم و همیشه او را نصیحت می‌کردم و می‌گفتم کمی به فکر خدا و نماز باش. حرف‌هایم را می‌شنید اما عکس‌العملی نشان نمی‌داد. اما من هم برایم سوال است که چه چیزی سعید را به یک‌باره این قدر عوض کرد.»

مادر که سمت چپ من،کنار پدر نشسته است می‌گوید:«حتی روی گوشی همراهش برنامه باد صبا نصب کرده بود که برای نماز خواب نماند و  قضا نشود. هرچند سعید تا اذان صبح بیدار بود و قرآن می‌خواند و بعد از نماز صبح می‌خوابید.»

دایی مهدی که بیشترین ساعات روز را در کارگاه ام دی افی‌اش با سعید گذرانده بود هم از سعید برایم می‌گوید:«به محض شنیدن صدای اذان از بلندگوی مسجد، می‌رفت تا نماز جماعت را از دست ندهد. اگر کاری داشتم می‌گفت اول نماز بعد انجام کار. راستش برای من هم سوال شده بود که خواهرزاده من و نماز اول وقت؟!»

سی نفر آدم روبه‌روی من نشسته‌اند که همه هنوز برایشان سوال است که چه چیزی سعید را آن‌قدر عوض کرد؟!

همه همین حرف‌ها را می‌زنند. اما مادر خوشحال است که سعیدش حداقل شش ماه آخر عمرش را زندگی کرد. یک زندگی پاک و خدایی. خوشحال است که پسرش عشق بازی‌ها کرد با خدایش. وقتی تماس می‌گرفتم با سعید جای الو گفتن می‌گفت، اقرا بسم ربک الخلق… و بعد من باید حرف می‌زدم. و اگر عجله داشت فقط می‌گفت اقرا…»

tamiz7

تتو روی دست‌هایش

زن عموی سعید که کمی آن‌طرف‌تر از من نشسته است می‌گوید:ٖ«من قشم زندگی می‌کنم. سعید زیاد به ما سر می‌زد. این اواخر تمام شب‌نشینی‌های ما با پرسش و پاسخ‌های دینی بود. مدام تاکید می‌کرد چگونه توبه کنم که خدا گناهانم را ببخشد؟ چه قدر نماز بخوانم تا قضای نماز‌های نخوانده‌ام بشود؟ و مدام روی سجاده بود و قرآن می‌خواند. یادم هست روی دستش تتو کرده بود و می‌گفت تنها چیزی که نمی‌توانم از گذشته سیاهم پاک کنم همین تتو روی دستم هست. با مایع سفید کننده،تیغ و ناخن‌گیر افتاده بود به جانش.جوری که من نمی‌توانستم ببینم و می‌گفتم این راهش نیست و تتو اصلا پاک نمی‌شود. اما او یک پا گرفته بود که من از هر طریقی شده پاکش می‌کنم.»

عمو ابراهیم که کنار بی‌بی ساکت نشسته است هم به حرف می‌آید و می‌گوید:«یک روزی همین سعید به تتوی روی دستش افتخار می‌کرد اما این اواخر مایه شرم او شده بود و می‌خواست از هر طریقی آن نقش و نگار را از بین ببرد.»

مادر گوشی همراهش را نشانم می‌دهد و می‌گوید این عکس،آخرین عکس وضعیت وات‌ساپ سعید بود. یک صفحه مشکی با این مضمون (سلامتی روزی که موبایلم خاموش،اتاقم تاریک،لباسم سفید،خودم تو تابوت..هیس…نگو خدا نکنه فقط بگو ایشااله.)

مادر هنوز به این صفحه خیره است که دکمه خاموش گوشی را می‌زنم تا بیشتر از این حال دل مادر را بد نکند. اما مادر چیز دیگری برایم تعریف می‌کند که برایم عجیب است. «همین دو ماه قبل با چند نفر از دوستانش رفته بود مرده‌شورخانه گلزار و روی سنگ مرده شورخانه خوابیده و عکس گرفته بود.»

tamiz1

من قرار نیست خیلی بمانم

پدر می‌گوید:«سعید از همه چیز دلزده شده بود. مدام به من و مادرش می‌گفت من خیلی زود از این دنیا می‌روم. وقتی می‌گفتم برو کار کن و پولی پس‌انداز کن تو دیگر بزرگ شده‌ای و باید در آینده داماد بشوی جوابم را با این جمله می‌داد که،من که قرار نیست بمانم پس برای چه کار کنم؟» و مادر زیر لب آرام‌تر تکرار می‌کند که:«خودش می‌دانست همه چیز را و اصرار ما بی‌فایده بود.»

مادر می‌گوید:«سعید هیچ وسیله نقلیه‌ای زیر پایش نبود. نه موتوری نه ماشینی. وقتی به او می‌گفتم هر کدامش را که دوست داری تا برایت بخریم می‌گفت نیازی ندارم و اگر جایی هم بخواهم بروم با دوستانم می‌روم. پسرم اصلا اهل تجملات و مادیات نبود. شاید تیپ و قیافه‌اش با شخصیتش هم‌خوانی نداشت اما او واقعا بی‌ریا بود.»

بی‌بی زیر طاقچه،که عکس سعید و پدربزرگ روی آن گذاشته است نشسته است. چادر رنگی‌اش را روی صورتش می‌اندازد و اشک می‌ریزد. لابه‌لای گریه‌هایش می‌شنوم که می‌گوید:«آخ ننه زیدی چزش.»

عمه زهرا می‌گوید:«سعید مثل هر دو پسر من، مهدی و محمود بود و برایم هیچ فرقی نمی‌کرد. حتی بعضی وقت‌ها سر سفره، تا بشقاب غذا را اول جلوی سعید می‌گذاشتم، صدای بچه‌ها درمی‌آمد و سعید به شوخی می‌گفت حرف نزنید من برادر ناتنی شما هستم و همه می‌خندیدیم.

و یا وقتی با دخترم صحبت می‌کرد به او می‌گفتم برایش نامحرمی کمی آن‌طرف‌تر بنشین می‌گفت عمه جان مهدی، فاطمه مثل خواهر نداشته من است. من به پاکی سعید ایمان داشتم. آخ روزگار.» نگاهم می‌کند و می‌گوید:«مرا عمه زهرا صدا نمی‌کرد. می‌گفت عمه جان مهدی.»

ننه آقای سعید که کنار بی‌بی نشسته است می‌گوید:«وقتی مرا می‌دید، می‌گفت ننه پیر شدیا. قبلا وقتی سعید را نصیحت می‌کردم حرفم را گوش می‌کرد و فقط می‌گفت خدا شُور اما هم اُشزتن ننه.»

tamiz8 1

انت عیونی مادر!

مادر بازوبندی را نشانم می‌دهد که روی آن با عربی نوشته است (انت عیونی مادر). می‌گویم این را همیشه به بازویش می‌بست؟ می‌گوید:«این بازوبند و قرآنش جز واجبات زندگی‌اش بود و باید همیشه همراهش بود. یک روز اتفاقی این بازوبند را دور بازوهایش دیدم که بسته بود. و چقدر خوشحال شدم. داد به من و گفت بندش را تنگ کنم.»نگاهم می‌کند و می‌گوید:«پسرم ده کیلو لاغر‌تر شده بود.» مادر سرش را پایین می‌اندازد و با خودش می‌گوید:«آخ قربونت برم.» و مادر بارها و بارها با دستان لرزانش یادگاری پسرش را لمس می‌کند انگار که دارد دستان سعید را نوازش می‌کند.

لابه‌لای تمام این حرف‌ها به این فکر می‌کنم که مادر چقدر آرام است. چشمانش خیس می‌شود اما اشک نمی‌ریزد. برایم تعجب است که زن عموی سعید جواب این درگیری ذهنی‌ام را به موقع می‌دهد. می‌گوید:«از وقتی سعید رفته است خدا صبر عجیبی به این مادر داده است. همان روز حادثه گفتم مادر طاقت این داغ را ندارد. اما این مادر بود که به همه گفت هیچ کس شیون نکند و اشک نریزد چون سعید من زنده است.» نگاهی به مادر می‌کنم و آرام می‌گویم واقعا هم زنده است.

از پدر می‌پرسم چه کسی خبر تصادف سعید را به شما داد؟ می‌گوید:«مامور اورژانس بستک.» سکوت می‌کند و دیگر ادامه نمی‌دهد. مادر می‌گوید:«روزی که سعید می‌خواست برود من مانع رفتنش شدم. اما گفت دوستم تنهاست و من دوست دارم با محمد‌رضا بروم. زود هم برمی‌گردم. سعید دم رفتن گفت برایم دعا کن مادر. یا حق. تا قبل از این که حرفی بزنم رفت و در را بست. و دیگر هیچ وقت برنگشت.»

چانه مادر می‌لرزد اما من دلم می‌خواهد اشک بریزد. بغضش را بترکاند. غم باد کرده توی دلش را بریزد بیرون. اما باز هم فقط چشمانش خیس می‌شود. مادر چه قدر صبور است. با صدای دوباره مادر حواسم جمع او و حرف‌هایش می‌شود. «وقتی ساعت‌ها از او خبری نشد و تماس‌های پدرش را جواب نمی‌داد دلخور شدم. مادرم دیگر.» با تکان دادن سرم حرفش را تایید می‌کنم. «صبح آن اتفاق، هم من هم پدرش، به سعید زنگ زدیم اما جواب نداد. خودم را با کارهای خانه سرگرم کردم تا شاید آشوب دلم را یادم برود. ظرف می‌شستم که دیدم گوشی‌ام زنگ می‌خورد و شماره سعید بود. اما دوباره آن آشوب توی دلم بیداد کرد. انگار می‌دانستم آن‌طرف خط سعید نیست. گوشی را که جواب دادم صدای خانمی را شنیدم که قطع شد. صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنیدم که برای هزارمین بار التماسم می‌کرد که تماس سعید را جواب بدهم اما نمی‌توانستم. انگار هیچ چیز دست من نبود. پدرش رسید و فقط به من گفت باید بروم بستک.تا می‌توانستم نگاهش کردم که حرف دیگری بزند. خبری از سعید. این که بگوید خوب است. اما به من گفت فقط یک شکستگی دارد. پدرش که رفت سعید توی کما بود. وضعش آن‌قدر وخیم بود که با هلی‌کوپتر او را به بیمارستان بندر عباس منتقل کردند.»

tamiz4 1

امضا می‌کنم

مادر این حرف‌ها را نه با آن آشوب،با آن آرامش عجیبی که داشت برایم تعریف می‌کرد. «یادم هست صبح یک روز چهارشنبه بود. سعید یک هفته در بخش ICU بستری بود. وضعیتش هیچ تغیری نکرده بود و دکترها جوابمان کرده بودند. خواهرم به من زنگ زد که بروم بیمارستان.» اینجای حرفش را قطع می‌کنم و از خاله سعید می‌خواهم بقیه ماجرا را تعریف کند. خاله می‌گوید:« نمی‌دانستم وضعیت سعید را با چه جمله‌ای،با چه پیشوند و پسوندی و یا اصلا با چه مقدمه‌چینی برای خواهرم توضیح بدهم. این که من باید به او در مورد اهدای عضو حرفی می‌زدم خیلی سخت بود. به خواهرم گفتم فلانی که چند ماه قبل تصادف کرد و …خواهرم نگذاشت جمله من تمام بشود و خودش تا ته ماجرا را خواند. و گفت اهدا می‌کنم. کجا را باید امضا کنم؟» نگاهی به مادر می‌کنم و می‌گویم، و امضا کردی. مادر می‌گوید:«قبل از این که خواهرم با من حرف بزند من تمام این لحظات را دیده بودم من مدام ذکر می‌گفتم و متوسل شدم به شهدا مخصوصا شهید ابراهیم هادی که نکند یک لحظه تردیدی به دلم بیافتد که از این کار منصرف بشوم. و خدا را شکر توانستم کوچکترین کاری را در حق پسرم انجام بدهم.»

پدر می‌گوید:«با این که سعید کارت اهدای عضو نداشت اما می‌دانستم موافق این کار است و من هم به خاطر تحولات سعید وظیفه‌ام بود مرگش را این گونه با عزت امضا کنم.» با این حرف‌ها همه داغ دلشان یکبار دیگر تازه می‌شود و صدای گریه کردن را از این‌ور و آن‌ور اتاق می‌شنوم. ننه آقا می‌گوید:«من چون مریض بودم ماجرای اهدای عضو را به من نگفتند. اما بعد که فهمیدم به پسرم گفتم هر جا را باید امضا کنی امضا کن و پسرم گفت امضا کردم و اهدا شد.» پدر می‌گوید:«وقتی نوبت تصمیم‌گیری خودت می‌رسد قصه سخت می‌شود. من فقط به کارکنان واحد اهدای عضو گفتم امضا می‌کنم اما نمی‌خواهم بچه‌ام اذیت بشود. پدرم دیگر.»

چقدر قصه سخت می‌شود وقتی تو باید چشم ببندی و نفست را محکم بدهی بیرون و زیر کاغذی را امضا کنی که می‌دانی بدن پسرت را می‌شکافند. اما وقتی می‌دانم این شکافتن بدن چند نفر دیگر را به هم پیوند می‌دهد خیالم راحت می‌شود.

مادر لابه‌لای این حرف‌ها مدام می‌گوید:«من اصلا کاری نکردم. شهدا برای ما جان دادند من با اهدای عضو پسرم در قبال این کار شهدا هیچ کاری نکردم. به صبر و دل بزرگ این مادر غبطه می‌خورم.»

خاله می‌گوید:«سعید اولین نوه حاج فرج تمیز است که فوت شده است. و اولین مرگ با افتخار. من وقتی سعید فوت شد به همه گفتم گروه وات‌ساپی خاندان تمیز را اسمش تغییر بدهیم به حر و خاندان تمیز. چون شخصیت سعید برای ما شبیه حر بود. یک گذشته نه چندان جالب اما با تحولاتی عجیب و در نهایت مرگی با عزت. اما مادرش قبول نکرد و گفت پسر من با حر خیلی فاصله دارد و اصلا قابل قیاس نیست.»

tamiz2

او به اشک و شیون من نیاز ندارد

اتاق کمی خلوت‌تر می‌شود. خودم را به مادر نزدیک‌تر می‌کنم و می‌گویم، چه چیز جای خالی سعید را برایت پر می‌کند؟ می‌گوید:«همین قرآن و بازوبند. من این چند روز تنهایی‌ام را با خواندن قرآن و فرستادن صلوات و استغفار برای شادی روح پسرم گذراندم و از این به بعد،تا لحظه‌ای که نفس می‌کشم هم همین کار را می‌کنم. این وظیفه مادری من است در حق پسرم سعید و می‌دانم او به این‌ها نیاز دارد نه به اشک و شیون من.»

مسعود تنها برادر سعید که کنار پدر نشسته است آن‌قدر آرام است که دلم نمی‌آید با پرسیدن سوالی حالش را خراب کنم. اما می‌دانم پشت برادر به برادر گرم بود. مسعود نگاهم می‌کند و من می‌پرسم جای خالی سعید چقدر اذیتت می‌کند؟ می‌گوید:«تا جایی که قید درس و مدرسه را زده‌ام و دستی به سر و رویم نکشیده‌ام. موهای سرم را همیشه سعید اصلاح می‌کرد. من هم موهای سعید را.»

پدر دست مسعود، تنها فرزندش بعد از سعید را می‌گیرد و می‌گوید:«به من قول داده است از همین شنبه برود مدرسه و درسش را بخواند تا روح برادرش هم شاد بشود.» مسعود گردنبندی را که به گردن دارد نشانم می‌دهد و می‌گوید:«مال سعید بود اما ده روز است شده است مال من.» لبخندی می‌زنم و می‌گویم ارث سعید برای تو. خوب از آن مواظبت کن.

شکایت کرده‌ایم

از پدر می‌پرسم شنیده‌ام می‌خواهید شکایتی از ماشینی که به ماشین دوست سعید تیراندازی کرده است را تنظیم کنید. می‌گوید:«بله حتما. اما اگر جوابی بگیریم. درست است با این شکایت چیزی در خانواده ما عوض نمی‌شود و سعید برنمی‌گردد اما شاید با این شکایت راه به جایی برده شود که دیگر اتفاقی شبیه این اتفاق برای دیگر جوانان نیافتد. چون من طبق تحقیقاتی فهمیدم شلیک غیر قانونی بوده و ….نمی‌خواهم بحث را باز کنم اما با این کار ما شاید حق به حق‌دار برسد و حداقل جان جوان بی‌گناه دیگری مثل سعید که فقط یک همراه بوده است این چنین ساده گرفته نشود و خانواده‌ای عزادار بشود.»

tamiz5

یک زندگی برای سه نفر

سوال‌هایم که تمام می‌شود چند نفری میهمان خانه مادربزرگ سعید می‌شوند. عموی سعید آن‌ها را برایم معرفی می‌کند و می‌گوید از بندرعباس آمده‌اند برای تقدیر و تشکر از خانواده برادرم به خاطر اهدای عضو پسرشان.

دکتر محمود حسین‌پور، ریاست واحد اهدا عضو دانشگاه علوم پزشکی هرمزگان به همراه چند عضو دیگر این سازمان به سوال‌های من جواب می‌دهند. آقای دکتر می‌گوید:«ما بعد از اهدای عضو برای عرض تسلیت و جویای احوال خانواده به آن‌ها سر می‌زنیم و هر کمک معنوی که از دستمان بر بیابد برای آن‌ها انجام می‌دهیم و کوتاهی نمی‌کنیم. ما سه عضو مرحوم سعید تمیز، دو کلیه و یک کبد آن را اهدا کردیم.» می‌پرسم قلب سالم نبود؟ می‌گوید:«نه. متاسفانه چون چند بار احیا شده بود دیگر برای پیوند قابل استفاده نبود. ما هم‌زمان فرد اهدا کننده و فرد گیرنده را به اتاق عمل می‌بریم که توسط جراح پیوند عضو این عمل انجام می‌گیرد. اعضای بدن سعید به سه آقا بیست و پنج، سی و پنج و چهل و دو ساله در شیراز پیوند خورده است. این اعضا از بندر عباس به شیراز منتقل شده است.»

دکتر حسین‌پور می‌گوید:«خانواده اهدا‌کننده در مقابل ایثاری که کرده است هیچ گونه وجهی دریافت نمی‌کند و گیرنده هم با تخفیف خیلی زیادی فقط پول عمل جراحی را پرداخت می‌کند. در حقیقت هدف از این کار در اختیار گذاشتن فرصت‌هایی است که یک خانواده نیازمند در انتظار پیوند عضو بتواند با هزینه خیلی کم یک‌بار دیگر سلامتی‌اش را به دست آورد.

در کشور ما هر ساله حدود بیست و شش هزار نفر در انتظار پیوند عضو هستند که متاسفانه خیلی از افراد فرصت اهدا کردن را پیدا نمی‌کنند و به هر دلیلی فوت می‌شوند. من معتقدم خداوند گلچین می‌کند و این سعادت را نصیب افراد خوب و خاصش می‌کند. و سعید هم جزو یکی از همین افراد است که خداوند این فرصت را به خانواده‌اش داد تا زندگی چند نفر دیگر را دوباره احیا کنند.»

آقای دکتر و همراهان و اقوام سعید به مسجد امام زین‌العابدین(ع) می‌روند تا آنجا با برنامه‌ای که برای آن‌ها ترتیب داده شده از خانواده مرحوم سعید تمیز تقدیر بشود. آقای دکتر می‌گوید:«ما با این کارها سعی داریم فرهنگ‌سازی بشود تا بیشتر خانواده‌ها علاوه بر داشتن کارت اهدای عضو راضی به این هم بشوند که اگر نوبت خودشان رسید لحظه‌ای تردید نکنند و با زنده کردن چند نفر دیگر زندگی بهتری داشته باشند. اعضا که زیر خاک خراب می‌شود آن هم به فاصله گذشت چند روز. اما با این کار سال‌های سال، هم دعای خیر پشت سرشان است هم حیاتی دوباره به چند خانواده هدیه داده‌اند.»

چند شات می‌زنم از پارچه‌های تسلیتی که دیوار خانه مادربزرگ سعید را سیاه‌پوش کرده است. به خانه که برمی‌گردم عکس‌ها را یکی یکی ورق می‌زنم. با خودم می‌گویم کاش ما هم عاقبت بخیر بشویم و مرگی با عزت داشته باشیم.